سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یکشنبه 92/5/20

خواستگار شماره 2 (2)

بعد از اون روز جلسه های بعدی رو برای شناخت بیشتر گذاشتیم. یه جلسه دیگه بعدش اومدن و پدربزرگ و مادر بزرگ من هم بودن. خودم گفتم که بزرگترا باشن تا اگر چیزی هست که ما تا به حال ندیدیم اونا بنا به تجربه شون ببینن. و همینم شد. مادربزرگم نکاتی رو به من گفت که کمتر بهش دقت کرده بودم.

ولی چشممو روشون بستم چون اون موقع بنظرم خیلی مهم نبودن.

همین موقع ها بود که پدربزرگم به شدت بیمار شد و توی بیمارستان بستری شد. با اینکه دوست داشتم و اوناهم خودشون دوست داشتن که برای عیادت بیان ولی خانواده ام مخالفت کردن چون هنوز موقعیت مناسب برای مطرح کردن این موضوع توی خانواده پدرم به وجود نیمده بود.

کم کم همه چیز داشت جدی میشد. به ماه مبارک که خوردیم رفتیم نمایشگاه قرآن. قرار بود تنها بیاد تا تو جمع ما باشه ولی همراه مادرش اومد ومهم ترین نقطه ضعفشم وابستگی شدید به مادرش بود و خودشم اینو میدونست و نقطه ضعف دیگشون هم این بود که حریم شخصی برای خودشون نداشتن. یعنی به واسطه ی رابطه ای که با دیگران داشتن اونا رو در جریان تمام وقایع زندگیشون قرار میدادن. گاهی میشد حرفی که بین ما رد و بدل شده بود رو از دهن مثلا خالش میشنیدم. بماند...

ماه بعدی ارشد قبول شد و مارو دعوت کردن به یه رستوران پارک. ناگفته نماند که در همین حین حال پدربزرگم خیلی بدتر شد و به کما رفتن. و من شدیدا توی آنپاس قرار گرفته بودم! اون شب قرار بود همه ی حرفهای اصلی زده بشه. ما خودمون 1 ساعتی باهم صحبت کردیم و وقتی همه جمع شدیم پدر من که اصلا شرایط روحی خوبی نداشت گفت که حال پدربزرگم اصلا خوب نیست و اگه قراره مراسمی بگیرن زودتر اینکار انجام بشه و در پاسخ به سوال اونها درباره تعداد سکه گفتن 234 تا. و دقیقا اینجا بود که همه چی تغییر کرد. خود پسرشون از چهره اش مشخص بود که اصلا راضی نیست و میگفت نظر من نهایت 110 تاست. و اجازه نداد که بزرگترها تو یه محیط محترمانه تر به نتیجه برسن. و هیچ کس نفهمید که من چه حالی دارم! متنفر بودم از اینکه بشینن و به نوعی سرم چونه بزنن. حرفا که تموم شد اون آقا دیگه آقای یه ساعت پیش نبود!

متاسفانه توی این شرایط بحرانی بیماری پدربزرگم همه ی مارو بهم ریخته بود و اصلا فرصت فکر کردن به ما نمیداد! 2بار دیگه اومدن برای صحبت اما هیچ جوری با هم به توافق نرسیدیم.

توی این مورد هم ما اشتباه کردیم چون ناخودآگاه اجازه دادیم 2 تا موضوع باهم قاطی شن و خیلی از موضع خودمون پایین نیمدیم. وبیشتر از ما اونا که هیچ فرجه ای رو برای ما قائل نشدن و پسرشون که حاضر نشد به خاطر علاقش کوتاه بیاد...

بالاخره گذشت. هیچ وقت روزی که همه چیز تموم شد رو یادم نمیره...

دقیقا فردا صبحش پدربزرگم فوت شد. عزیزدلم بیماری و فوتش برای من پرحکمت بود... ومن موندم با یه روحیه ای که خیلی خوب نبود!